فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

جونم برات بگه...

سلام عشق مامان میخوام از قصه ی این روزاهامون برات بگم جونم برات بگه که یه چند وقتی میشد که خیلی زود عصبانی میشدی بهم گفتن که به خاطر کمبود آهن هستش .از وقتی شربت آهنت رو میدم خیلی بهتر شدی.نوبت دوم که برا کمبود وزنت بود رو رفتم که گفت بازم وزنت کمه و دوباره باید برم پیشش.نمیدونم که دیگه کی میخواد این رفت و آمد من به بهداشت به خاطر وزن کمت قطع بشه چندروزیه که خیلی وابسته شیر شدی مدام میخوای شیر مامانی رو بخوری مخصوصا وقتی میخوای بخوابی دیگه تصمیم گرفتم دفعات شیر دادنت رو کمتر کنم تا بتونی بیشتر غذا بخوری جونم برات بگه که روز عید فطر خونه مامان جونی بودیم و شبش هم دعوت بودیم البته با کمی تفاوت اونم این که مکان م...
31 تير 1394

یه عرض کوچیک داشتم

سلام دوستان میخواستم بگم اگه میشه وقتی بهمون سر میزنین یه نظری هم بذارین آخه من از دیدن نظراتتون خیلی خوشحال میشم.اینجوری میفهمم که به وبلاگم اومدین و مطالبم رو خوندین. و این برام مهمه. چندتا از دوستان هم هستن که دیگه وبشون برام باز نمیشه فک کنم باید حذفشون کنم نمدونم برا چی اینجوری میشه خلاصه اینکه دوست دارم باهم دیگه تا آخر دوست بمونیم و این دوستی کم رنگ نشه ...
31 تير 1394

خدایا یعنی من انقدر...

سلام عشق مامان دیشب قرار بود با کالسکه ات بریم بیرون اما بابایی کالسکه رو گذاشته بود تو پارکینگ.وقتی میرفت سر کار گفت اینم کلید پارکینگ خیلی حواست بهش باشه که گمش نکنی اخه همین یه دونه هست منم گفتم خیالت راحت. شب که شما بیدار شدین رفتی رو openآشپزخونه و میخواستی کلید رو برداری منم ازت گرفتم تا گمش نکنی.وقتی میخواستم برم کالسکه رو بیارم تا بریم بیرون دیدم کلید سر جاش نیست .واااااااااااای تموم خونه رو زیر و رو کردم اصلا هیچی یادم نمیومد که کلید رو کجا گذاشم دیگه داشتم کلافه میشدم بدنم خیس عرق بود خیلی ناراحت بودم.نمیدونم شما اونو یه جایی انداخته بودی یا خودم اونو یه جایی گذاشته بودم.وقتی دنبال کلید میگشتم مدام حرف های بابایی تو ذهن...
29 تير 1394

چندتا عکس از گذشته

      سلام به گلدختر مامانی قبل از اینکه بریم عکساروببینیم اینو بگم که چند شب پیش تب کردی.وقتی که از مهمونی خونه عمو سیدعلی اومدیم خونه من متوجه شدم که شما یه کم صورتت داغه فردا صبحش بردمت بیمارستان تا دکتر شما رو معاینه کنه که ایشون علت تبت رو عفونت گلو تشخیص دادن برا همین یه آمپول و شیاف برا تبت و شربت برات نوشتن که من گفتم اگه میشه به جای آمپول همون دارو باشه.دکتر گفت که هیچ فرقی نمیکنه روز اول به زور دارو رو بهت دادیم و برات شیاف گذاشتم تا بعد ازظهر تب داشتی و بی قراری میکردی تا اینکه شب یه کم حالت بهتر شد و رفتیم خونه عمه مریم برای تولد امیررضا اونجا ...
12 تير 1394

لطفا راهنمایی کنین

سلام مخاطب این پست  بیشتر دوستان عزیز هستن میخواستم بدونم چه جوری میشه عنوان موضوع پست رو تغییر بدم قبلا از یکی از دوستان سوال کردم جوابی ندادن گفتم ایندفعه به صورت عمومی بگم هر کی بلده راهنماییم کنه ممنون ...
9 تير 1394

این چند روزی که گذشت

سلام گلم بازم قطعی اینترنت باعث شد که یه کم دیر بهت سر بزنم. امروز که دارم برات میرسم تقریبا داریم به نیمه ماه رمضون نزدیک میشیم.امسال من روزه نمیگیرم و از این بابت خیلی ناراحتم آخه چندتا از مامانا رو میشناسم که کوچولوشون هم سن تو هستش اما روزه میگیرن .تصمیم گرفتم از هفته آینده منم یه در میون روزه بگیرم اما بابایی نمیذاره شما هم با ماه رمضون خوبی .چند وقتیه وقتی بهت میوه میدم میخوای اونو بدی به بابایی تا بخوره.اما بابایی روزه هستش و نمیتونه این کار رو بکنه.تازگیا چند تا کلمه یاد گرفتی مثل: آب،در،شیر،عمو،و...اینجوری میگی{آ،د،عم،}قربون اون حرف زدنت یه کار بانمکی که میکنی اینه که وقتی میخوای بری بیرون خودت بابای میک...
9 تير 1394
1